جنبش اول که قلم بر گفت


حرف نخستین، ز « سخن » در گرفت

بی سخن آوازه عالم نبود


اینهمه گفتند و سخن کم نبود

ما که نظر بر سخن افکنده ایم


مرده اوئیم و بدو زنده ایم

خط هر اندیشه که پیوسته اند


بر پر مرغان سخن بسته اند

لیک، سخن را به درم، کار نیست


شان سخن، مدح « درم دار » نیست

اهل سخن مردم آزاده اند


و آندگران خیل گدا زاده اند

مرد « سخن » چون به « درم » خو گرفت ـ


کار سخنهای وی آهو گرفت

چیست سخن؟ آنچه روانت دهد


بر زبر عرش، مکانت دهد

پرده رازی که سخن پروریست


سایه یی از پرده پیغمبریست

کیست سخنور؟ که خدائی کند


روح دهد، عقده گشائی کند

شعر بر آرد با میریت نام


کالشعراء امرا ء الکلام

شاعر روشندل خورشید رای


ماه فلک را بکشد زیر پای

به که سخن، دیرپسند آوری


تا سخن از دست بلند آوری

هر چه در این پرده نشانت دهند


گر نپسندی به از آنت دهند

مرد سخن، آنکه علم برزند


خیمه ی از ابر فراتر زند

چون به سخن گرم شود مرکبش


جان به بلب آید که ببوسد لبش

هم، نفسش راحت جانها شود


هم، سخنش مهر زبانها شود

کار سخنور، طلب موزه نیست


ملک سخن، عرصه در یوزه نیست

نیست سخنور که نیاز آورد


پیش « درم دار » نماز آورد

منزله مرد سخنور بسیست


عرش، کجا منزل هر ناکسیست ؟

آنکه در این پرده نوائیش هست ـ


خوشتر از این حجره سرائیش هست ـ

با سر زانوی ولایت ستان ـ


سر ننهد بر سر هر آستان

مرد سخن در طلب مزد نیست


وینهمه، جز کار « سخن دزد » نیست

دزد سخن، آنکه بود جیفه خوار


همچو گدا بر در دینار دار

اف به سخن پیشه که آزاده نیست


شاد به انعام خدا داده نیست

گر که « سخن » در گرو « زر » شود


« بیهنری » کار سخنور شود

پیروی یاوه سرایان کند


گاه سخن، کارگدایان کند

لب بسخن دارد و در هر نظر ـ


دیده به انعام خداوند زر

در طلب طعمه یکروزه است


دیده او کاسه در یوزه است

گر که « زر اندوز » شود « زرنثار »


با زر او مرد سخن را چه کار ؟

دم زند از او که گدائی کند


با زر او کار گشائی کند

مرد سخن در پی ترفند نیست


خوی « گدا » خوی « هنرمند » نیست

آنکه ز چلپاسه بگیرد سراغ


نیست « فلک سیر »، که زاغ است ، زاغ

مرد سخن، بسته دینار نیست


هیچ عقابی پی مردار نیست

بهر درم یاوه سرائی مکن


در حرم شعر، گدائی مکن

چند پری چون مگس از بهر قوت


در دهن این تنه عنکبوت ؟

نقد سخن در گرو و زر مکن


روی گدائی به توانگر مکن

دادن زر، گر همه جان دادنست


ناستدن، بهتر از آن دادنست

گر چه فروزنده و زیبنده است


خاک بر او کن که فریبنده است

این چه نشاط است کزو خوشدلی ؟


غافلی از خود که ز خود غافلی

در پی مرداری و چون کرکسی


مرد سخن نیست چو تو ناکسی

گر که پی روزی یکروزه ای


گرسنه ای، تشنه در یوزه ای

هر سخنت در غم بی نانی است


این چه سخن، وین چه سخن دانی است ؟

رسته شوی گر که تو خستو شوی


ورنه گدا روی و گدا خو شوی

خاک بفرقت که بدین بندگی


مرگ تو خوشتر بود از زندگی